مجتمع آسایش
یکی از امور خیریه که پاداش فراوانی نزد خداوند دارد، وقف کردن امکانات و وسایل برای بازی و سرگرم کردن بچه هاست. داستان کوتاه زیر را علی باباجانی درباره این موضوع نوشته است.
مدیر مجتمع آهی کشید و گفت: «خب دوستان! یک صلوات بفرستند.»
صلوات را که فرستادند، سکوت برقرار شد. مدیر مجتمع به دیوار سنگی سالن تکیه داد. خنکای سنگ را در کمرش حس کرد.
- «همسایههای محترم! تابستان دارد میآید و همه هم از سروصدای بچهها گلهمندید. از شما خواستم تشریف بیاورید اینجا تا دراینباره فکر کنیم. فقط خواهشاً تقصیر را گردن هم نیندازید. بیش تر ما بچه داریم و خاصیت بچه سروصداست. به نظر شما چکار کنیم؟»
آقاصمد، ساکن طبقهی هشتم، گفت: «باید بچههای مان را بفرستیم باشگاه. اینطور انرژی بچه خالی میشود.»
خانم تیموری گفت: «وا! این حرفها یعنی چی؟! پولمان کجا بود با این گرانی و وضع خراب.»
چند نفری سر تکان دادند و حرف خانم تیموری را تأیید کردند.
آقای حسینی عینکش را روی صورتش جابه جا کرد و گفت: «بچهها را باید فرستاد مدرسه.»
خانم تیموری گفت: «نه آقا! تازه بچهها از مدرسه تعطیل میشوند. باز هم بفرستیم مدرسه؟»
آقامنصور دستی به ریش کمپشتش کشید و گفت: «مسجد هم خیلی خوب است. هم نزدیک است و هم فضای معنوی است. آنجا هم کلی برنامه دارند.»
سیدجواد گفت: «بله! حرف بسیار بجا و درستی بود. به نظر من مسجد بهترین جاست.»
آقاوحید گفت: «بله! هم مدرسه خوب است و هم مسجد. اگر اینجا فضایی ایجاد بشود که بچهها مشغول باشند خیلی بهتر است.»
آقای مدیر به دوروبرش نگاه کرد. سالن مجتمع که فقط یک موکت داشت. با این حرف آقاوحید، گفت: «خب این هم فضا. ما میتوانیم اینجا را فضای خوبی برای بچهها کنیم.»
خانم تیموری باز حرف از پول زد: «نه آقای صولتی! ماهیانه شارژ میدهیم. آماده کردن اینجا کلی خرج دارد.»
همه نگاهشان به آقای پنداری بود که در کارهای خیریه مهارت داشت. آقاوحید لبخندی زد و گفت: «آقای پنداری! میتوانید پولی جور کنید که این جا را سروسامان بدهیم.»
آقای پنداری جواب داد: «کاری ندارد! من یک قفسه پر از کتاب در خانه دارم که وقف اینجا میکنم. همه هم میتوانند استفاده کنند.»
سیدجواد گفت :«خدا خیرتان بدهد! بحث وقف شد، من هم میتوانم شبی یک ساعت بچهها را با کتاب سرگرم کنم.»
خانم تیموری گفت: «آخه همهاش که کتاب خواندن نیست. بچهها باید تحرک داشته باشند.»
آقای پنداری گفت: «خب هرکس میتواند چیزی را وقف این سالن کند.»
فردای آن روز سالن مجتمع پر بود از وسایلی که همسایهها برای استفادهی دیگران وقف کرده بودند. قفسه، کتاب، میز، فوتبال دستی، توپ، منچ، رایانه، پشتی، گلدان و... .
احسان که پسر پانزده سالهی مجتمع بود، خودش را وقف سالن کرده بود و شده بود مدیر سالن و آنجا را مدیریت میکرد.
منبع: مجله باران
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}